
دیشب بازیه فرصتی دست داد و رفتم انباری برای پیدا کردن یه رمان دیگه مشغول گشتن بودم که چشمم خورد به دفتر خاطرات کوچکی که برای دختر داییم بود و 15 سال پیش داده بود من براش توش یادگاری بنویسم وفکر کنم بعدش هم گفت دست خودت باشه
با هیجان ورقش زدم چند صفحه خاطره ای که توش نوشته شده بود رو از نظر گذروندم اولین خاطره اش مربوط بود به داستان خرید همین دفتر خاطرات که با هم از محله ما خریده بودیم*وچندین خاطره دیگه از شوق خوندن دفتر سریع کارم روانجام دادم و اومدم بالا و با نیش تا بنا گوش بازمشغول خواندن شدم وحدود نیم ساعتی از این دنیا کنده شدم و رفتم به.....
۱۶/11/74... بعد از افطار مختصری که منو انسیه وسودابه خوردیم رفتیم تو اتاق انسیه و بعدش انسیه اینقدر نق نق کرد که یه شام خیلی مفصل از مامانش گرفت ولی بر خلاف تعدادمون 6تا نوشابه آورد بعداز خوردن غذا مجتبی اومدش تواتاق وچشمتون روز بد نبینه منو انسیه و سودابه و مجتبی شروع کردیم در نوشابه هارو باز کردن وگازنوشابه هارو روی هم ریختن که لباسمون همه نوشابه ای شد...
بعداز خوندن به خودم اومدم که وای به لیلا هم بگم که چی پیدا کردم با هیجان موبایل رو براداشتم وبراش نوشتم:
بگو چی پیدا کردم؟
دفتر خاطراتی رو که اون ماه رمضون کذا از خیابون ماخریدی
با چند روز از خاطرات که توش نوشتی
خاک برسرش هنوز جوابمونداده!![]()
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
* راستش چون کمی این خاطره خجالت آوره و زن و بچه مردم می خونن منو از تعریفش معذور بفرمایید