
تصمیم گرفته بودم که به مناسبت پیروزی انقلاب خاطراتی را که از زبان نزدیکان درباریان نقل کرده اند را منتشر کنم که دیدم این جناب محمد ساعد مراغه ای خودشان سوژه ای بودندگفتم این پست را اختصاصی به افتخار ایشان بریم اگر عمر و فرصتی بود باقی راهم می نویسم
¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤
روزی ساعد -یکی ازنخست وزیران دوران پهلوی-مدیر وقت روزنامه اطلاعات را دید و با لحنی مطلع به او گفت :من به این نتیجه رسیدم که روزنامه شما خیلی گسترش یافته!
مدیر روزنامه اطلاعات می پرسد:چطور به این نتیجه رسیده اید؟
ساعد پاسخ می دهد :چون به هر اداره و وزارت خانه و موسسه و هتلی که رفتم دیدم یک تابلو "اطلاعات" جلوی ورودی ساختمان نصب کرده اند
¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤
می گویند شبی ساعدبا قطار مسافر بری از میانه به تهران می آمد .در ایستگاه عده ای از بستگان از وی استقبال کردند .ساعد وقتی از قطار پیاده شد بسیار خسته و کوفته به نظر میرسید
یکی از بستگان ساعد از وی پرسید:آقا چرا کسل هستید؟
ساعد جواب داد : پشت به راه حرکت قطار نشسته بودم بیابان به دور سرم می چرخید
یکی دیگر از آشنایانش به وی گفت:خوب می خواستید با یکی دیگر از مسافرین که مقابل شما نشسته بودجایتان را عوض کنید
ساعد بی حوصله و عصبانی فریاد زده بود: این راکه عقلم می رسید ولی آخر کسی در کوپه نبود که از او این خواهش را بنمایم!
¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤
روزی ساعد از یکی از وزیران می پرسد :از اینجا تا قزوین چقدر راه است:
وزیر جواب می دهد:بیست فرسخ
ساعد:از قزوین تا تهران چقدر؟
وزیر: فرقی نمی کند آن هم بیست فرسخ
ساعد:چطور می شود که از تهران تا قزوین بیست فرسخ باشد از قزوین تا تهران هم بیست فرسخ؟حالا من به تو ثابت میکنم که اشتباه میکنی بگو ببینم از ماه رمضان تا محرم چند ماه است؟
وزیر : سه ماه
ساعد:واز محرم تا ماه رمضان چند ماه است؟
وزیر:نه ماه
ساعد:دیدی؟ حالا اثبات می شود که از از قزوین تاتهران به اندازه از تهران تا قزوین نمی تواند باشد!
¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤
یک روز ساعد در هیئت وزیران با عصبانیت به همکاران گفت :برخی از آقایان وزیران کارهایی می کنند که باعث شرمساری و آبرو ریزی است.وزیران بی اطلاع از جریان پرسیدند:ممکن است بفرمایید چه کار خارج ازرویه از همکاران سرزده که موجب تکدر خاطر آقای نخست وزیر گردیده؟
ساعد با تاثر گفت:خودم در لاله زار در روی یک تابلوی مغازه پیراهن دوزی نام یکی از وزیران راخواندم .حقیقتا اگر با چشم خودم نمی دیدم و دیگری گفته بود آن را باور نمی کردم. همه پرسیدند :کدام وزیر این کار را کرده؟
ساعد گفت من از بردن نام آن وزیر خجالت می کشم قطعا خود ایشان متوجه شده اند .همه به هم نگاه می کردند و گفتند :ولی در بین ما چنین وزیری که رفته باشد در لاله زار مغازه ای باز کرده و نام خود را روی تابلو نوشته باشد نیست.ساعد با بی حوصلگی گفت:آقااین چه حرفی است می زنید؟ با دوچشم خودم دیدم در لاله زار روی تابلویی نوشته بود"وزیر شلوار"باور ندارید شما هم بروید روبروی کوچه رفاهی کنار فلان جواهر فروشی مغازه آن وزیر را ببنید .روی تابلو نوشت:"پیراهن دوزی وزیر شلوار"
¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤
ساعد مراغهای خودش نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وی با بیاعتنایی تمام سری جنباند و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!"
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم. آن هم با قیافهایی حق به جانب.
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!"
شدیم معاون وزارت امور خارجه که خانم باز گفت: "خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو ...؟!"
شدیم وزیر امور خارجه و گفت: "فلانی نخست وزیر است ... خاک بر سرت کنند!!!"
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: "خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!!"