و

چند ماه پيش که با سيد مجيد رفته بوديم براي خريد،پشت ويترين مغازه اي فيلم پوموکل وروجک روديدم که درادامه سريال کارتوني وروجک وآقای نجار نجارساخته شده بود خريديمش وهمون شب هم گذاشتيم تا ببينيمش ولي وسط کار نميدونم چي شدکه نصفه رهاش کردم ومشغول کار ديگه اي شدم وديگه نشد ببينمش تا.......ايام هيمن امتحانات ترم پيش
ساعت نزديک 11 شب بودوداشتم درس امتحان پس فردارو مي خوندم ، سيد مجيد هم مشغول تماشاي تلوزيون بود اومدم براي خودم از آشپزخونه ميوه ببرم که صداي شيونهاي حامد از توي راه رو دلمو به رحم آورد تا اينکه وادارم کرد در رو باز کنم ، ديدم با کلاه و کاپشن نشسته روي پله ها و کفشهاشو بغل کرده و گوله گوله اشک ميريزه و چيزهايي خطاب به مادرش که با چادر سياه لاي در نيمه باز خونشون ايستاده وبا لبخند بهش نگاه ميکنه ميگه با تعجب سلام کردم و گفتم چي شده؟حامد با شنيدن صدام سرشو برگردوند و بلند شدبه سمتم اومد مادرش همونطورکه مي خنديد گفت :"از خونه مامانم اينا مياييم نفيسه امشب موند اونجا اين آنفولانزا گرفته گفتم شب پيرمرد پير زنو اذيت ميکنه آوردمش خونه حالا گريه ميکنه و ميگه چرا نذاشتيد منم بمونم از دست شماها از اين خونه ميرم يه جاي ديگه "وحالا منم همراه مهنازخانم مي خنديدم حامد رسيده بود جلوي در باصداي گرفته والتماس آميزي گفت:"خاله! ميخام بيام خونه ی تو"ديگه گريه نمي کرد ، به مامانش نگاه کردم وديدم ناراضي به نظر نميرسه گفتم:" بيدارم فعلا، بذا حال و هواش عوض شه ميارمش" اومد توبا سيد مجيد يه ماچ وبوسه اي کرد طبق معمول يه راست رفت نشست روي صندلي جلوي کامپيوتر وباز مثل هميشه گفت:"خاله کامپيتر* بازي" ومنم مثل هميشه بهش گفتم :"خاله کامپوتر ما بازي نداره ميخواي برات کارتون بذارم؟" واون هم قبول کرد ميون کارتونها چشمم خورد به پوموکل وروجک وگفتم يه تير ودونشونه ، براش گذاشتم وخودم هم رفتم روي يه صندلي ديگه نشستم و مجددا جزوه ام رو دست گرفتم ،يه چشمم به مونيتور بود و يه چشمم به جزوه ،کارتون به جاهاي حساسش رسيده بود که حامد بلند شد و رفت پيش سيد مجيد منم خدا خواسته جزوه رو بستم واومدم سرجاش نشستم ،ده دقيقه بعد با مشتي شکلات برگشت وگفت :"خاله پاشو مي خوام بشينم" تا نشست سي دي شماره يک تموم شد سي دي شماره دو رو گذاشته ونذاشته صداي در اومد مهناز خانم بود اومده بود دنبالش تا ببردش حامد نمي خواست بره از ميون کارتونها يکي پيدا کردم و دادم دستش و گفتم "سي دي مي خوا ي خاله؟بيا اينو ببرخونه ببين " گفت:" اينم بده "وسي دي شماره يک و برداشت "اون يکيشو هم بده "منم که تازه به جا هاي هيجانيش رسيده بودم و دلم مي خواست ادامه شو ببينم گفتم: "خاله الان که شبه برو بخواب فردا برات ميارم" محکم گفت: " نه !بده"
از قاطي سي دي ها چندتا ديگه کارتون براش در آوردم گفتم :"خوب پس بيااينا روببر ببين تا تو اينارو ببيني منم اين يکي رو مي بينم و برات ميارم" سي دي هارو ازم گرفت و گفت: "اونم مي خوام " گيج مونده بودم که چطوري از اين نيم وجبي سي دي رو بگريم که اشکش در نياد که سيد مجيد به کمکم اومد ولي نصايحش کار گر نيفتاد که نيفتاد حامد خان پاشو کرده بود تو يه کفش که الا و بالا فقط همونو ميخوام ديدم اگه بيشتر اصرار کنيم شايد دوباره شروع کنه به گريه کردن که تسليم شدم و به سيد مجيد گفتم :"ولش کن بده ببره "و اون هم خندان سي دي رو گرفت ورفت سمت در سي دي هارو داد به مامانش که کفشش رو بپوشه که يهو پريد سمت اتاق و گفت :"شوکولاتامو جا گذاشتم" منم از فرصت استفاده کردم کارتون پوموکل رو از قاطي سي دي ها جدا کردم و زير لباسم پنهان کردم به مهناز خانم که متعجب نگاه مي کرد گفتم:" اينو نصفه ديدم مي بينم و فردا براش ميارم" وقتي رفتند با لبخندي پيروزمندانه ومغرور از زرنگي و تدبير جلوي چشمان متعجب سيد مجيد سي دي هارو گذاشتم روي ميز و نشستم تادنباله شو ببینم که کامپوتر بازي درآورد و هی ارور ميداد، برخلاف عادت هميشه خوابم هم گرفته بود وديگه حوصله درس خوندن هم نداشتم سيستم رو خاموش کردم و خوابيدم
دقيقاساعت ۳بام داد با وحشت از صداي ممتد زنگ و کوبيده شدن در بيدار شدیم حامد بود:"عمو شي دي، شی دی مو بده!!"
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
*کامپیوتر
کلیه دیالوگهای حامدخان ۳ ساله برداشت من از حرفهاش است وگرنه فقط مامانش میفهمه چی میگه
