ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
حافظ
چون عود نبود چوب بید آوردم
روی سیه و موی سپید آوردم
تو خود گفتی که نا امیدی کفر است
فرمان تو بردم و امید آوردم
چون اشتر مست در قطاریم همه
چون گرگ گرسنه در شکاریم همه
گر پرده زروی کارها برگیرند
معلوم شود که در چه کاریم همه
چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
حافظ
چو به گشتی طبیب از خود میازار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
چوبا طفلان سرو کارت فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد
مولانا
چو کم نور است چشمی بار عینک می کشد بینی
زبینی باید آموزی ره همسایه داری را
چون شمع قرار سوختن تا ندهی
سر رشته عاشقی به دستت ندهند
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به نخلستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
سعدی
چون دانه گندم همگی با دل چاک
از خاک برآمدند و رفتند به خاک
چودیدی یتیمی سرافکنده پیش
مده بوسه برروی فرزند خویش
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
حافظ
چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
حافظ
چو حرفم برآید درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم
سعدی
چو دانا تورا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
فردوسی
چه خروسی تو که وقتی نشناسی ورنه
من به هر عربده ی بی محلی ساخته ام
شهریار
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با من نرگس او سرگران کرد
چیست این سقف بلند ساده ی بسیار نقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگه نیست ۱
(حافظ)
چنانی بی وفا جانا که در خوابم نمی آیی
وگر آیی چنان آیی که مجموع بلایایی
چشم نرگس نگرانست ولی داغ شقایق
چشم خونین شفق بیند و ابر مه آزار
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت
چون فرستاده ی سیمرغ به سهراب دلیر
نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است ۲
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک 3
شیخ اجل سعدی شیراز
چنان به وقت وداع میگریست دو دیده من
که خون دو کاسه چشمم, چو بحر احمر شد 4
چشم اگر پوشیده باشد،دل نمی گردد سیاه
بیشتر، تاریکی این خانه از دام است و بس 5
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
۱-متشکرم آقا هاتف
۲- خیلی ممنون گل نرگس
3- از شما هم ممنونم آزاده جان
4- متشکرم دنیا جان
5- ممنون زهرا جان