نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه ی عاقل هنری بهتر از این؟
حافظ
نشاط جوانی زپیران مجو
که آب روان باز ناید به جو ی
نوشته است بر خاک بهرام گور
که دست کرم به زبازوی زور
نی هم یک نام دارد در نیستانها ولی
از یکی نی قند خیزد و ز دگر نی بوریا
نیست دلداری که دلداری کند
نیست غم خواری که غم خواری کند
گر چه یاران بسیارند هر طرف
نیست یاری تا مرا یاری کند
نه شوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان به چه کار کشت مارا *
نژاد و گوهر من از محیط یکرنگیست
مرا به زور چو شبنم به رنگ و بو بستند
صائب
ناله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو
تا خروش خفته را از دل برارم چاه کو؟
مهدی سهیلی
نقش زیبای "جوانی"را شبی دیدم بهخواب
از غم او دیگرم در چشم گریان خواب نیست
مهدی سهیلی
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده فروش
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
حافظ
نه هر که چهره برافروخت دلبری دارد
نه هر که آینه سازد سکندری داند
حافظ
نرکس که نظر باز بود در صف گلها
چون روی تورا دید نظر سوی تو دارد
حافظ
نام من روزی رفتست بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
حافظ
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
سعدی
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
حافظ
نه من از پرده تقوی به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردن است
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
نشود رام سر زلف دلارامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان
از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز
نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ
من مردد که دهم دل به کدام ای شیراز
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده
نسخه شعر تر آرم به شفا خانه لعلت
که به یک خنده دوای دل بیمار من آیی
نه بلای جان عاشق شب هجر توست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز
دانش آموزان عالم را چنین دانا کند
ابتدا قانون آزادی نویسد در جهان
بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند
نصیب کوردلان است نعمت دنیا
تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس
استاد شهریار
نمانده چشمه آب بقا به ظلمت دهر
به جز جمال چراغ بقیة اللهی
استاد شهریار
ناز میکرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
استاد شهریار
نرگس دریده چشم به دیدار او ولی
دیدار آفتاب به چشم دریده نیست
استاد شهریار
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
استاد شهریار
نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
چه گویم با تو کز عزت و رای عقل و ادراکی
نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی
نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد
پس از افتادگی سر وام گیر ای نفس کز خاکی
استاد شهریار
نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین
به سراغ غزل و زمزمه یار آمده باشد
استاد شهریار
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و مست ولی سخت بی قرار تو بودم
استاد شهریار
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند
استاد شهریار
ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان مو غزالان را بسی کردم شبانی
استاد شهریار
نفسی داشتم و ناله و شیون کردم
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم
استاد شهریار
نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی
من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی
استاد شهریار
نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد
باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد
استاد شهریار
نوای ساز تو خواند ترانه توحید
حقیقتی به زبان مجاز می گویی
استاد شهریار
نقص در معرفت ماست نگارا، ورنه
نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم
استاد شهریارنالد به حال من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من
استاد شهریار
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت4
استاد شهریار
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرما اگرم کنی عذابی
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه ی مشکل باشی
نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
نی حریف هر که از یارش برید
پرده هایش پرده های ما درید
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیش رو
نیست در عالم ز هجران تلخ تر
هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن 5
نتوان به آه ،لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمیشود 6
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردن است 7
4 خیلی سپاسگزارم گل نرگس عزیز
5 ممنونم برادر محترم آقا سعید
6 همچنین شما جناب ر.ا
7 وشما فاطمه جان